روایت نجاتیافتگان از تیرخلاص زدن داعشیها
تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد ۱۳۹۶ | کد خبر: ۱۳۶۵۸۶۵۱
جنایت تروریستی مزدوران داعش در ساختمان مجلس شورای اسلامی و حرم مطهر حضرت امام(ره) واقعهای نیست که به این زودیها از افکارمردم ایران پاک شود. چراکه آنان در اوج قساوت و بیرحمی وارد خانه ملت شدند و به سمت مردم عادی که برای انجام کارهای اداری و زندگی روزمرهشان در انتظار ملاقات با نمایندگان مجلس بودند، شلیک کردند.
بیشتر بخوانید:
اخباری که در وبسایت منتشر نمیشوند!
17 نفر در این واقعه تروریستی مظلومانه شهید و حدود 56 نفر نیز بر اثر ضربه گلوله مصدوم شدند. بسیاری از مصدومان بعد از عمل جراحی و بهبودی نسبی از بیمارستان مرخص شدند و به خانه برگشتند ولی هنوز تعدادی از آنان در بیمارستانهای سینا، امام حسین(ع) و طرفه بستری هستند.
اغلب این مصدومان از ناحیه پا و بدن مورد اصابت گلوله قرار گرفتهاند و برخی مورد اصابت دو یا سه گلوله قرار گرفتهاند، بیهوش شدند و چندین بار تحت عمل جراحی قرار گرفتند، تیر از بدنشان خارج شد و اکنون دوران نقاهت را سپری میکنند.
به گزارش ایرنا، حسین خدایی راد، یکی از مصدومان این جنایت است که در بیمارستان طرفه بستری است. او میگوید: من یک بازنشسته نظامی هستم که در شهر دورود زندگی میکنم. برای یکسری کارهای شخصی به تهران آمده بودم. حدود ساعت 10 و 30 دقیقه روز چهارشنبه در تقاطع خیابان بهارستان و مجاهدین در ضلع شمالی مجلس به صورت پیاده در حرکت بودم که دیدم وضعیت امنیتی شده و جلوی تردد خودروها را گرفتهاند. با توجه به سابقه نظامی که دارم کنجکاو شدم و رفتم تا از نیروی انتظامی مجلس بپرسم چه خبر شده است، ظاهراً مدتی از ورود تروریستهای داعشی به مجلس گذشته بود. شنیدم وارد سالن انتظار مراجعان شده بودند و میخواستند وارد صحن مجلس شوند که نتوانسته بودند و بعد وارد طبقات شده بودند، زمانی که من در تقاطع خیابان بهارستان و مجاهدین بودم، یکی از تروریستها از طبقه چهارم ساختمان مجلس به سمت مردمی که بیرون بودند، تیراندازی میکرد.
در واقع بعد از تیراندازی به مردم در سالن انتظار مراجعان، این مرحله دوم حمله آنها بود، یک دفعه احساس کردم پایم داغ شده است، دیدم شلوارم پاره شده و از پایم بشدت خون میآید، اصلاً فرصت نکردم ببینیم چه شد. بعد دیدم که از دو ناحیه پا یکی پایین زانو و دیگری بالای زانو تیر خوردم، فردی که از طبقه چهارم مجلس تیراندازی میکرد، حدود 100 متر با من فاصله داشت و تیراندازی او به صورت رگبار نبود بلکه به صورت تک تیر و به سمت هدف تیراندازی میکرد. بعد از اینکه تیر خوردم، کشان کشان خودم را به سمت ایستگاه مترو بهارستان کشاندم، فرصت نبود که منتظر آمبولانس شوم البته در پایین میدان یک آمبولانس را دیدم که به سمت مجلس میآمد، اما ترافیک بود و راهها بسته شده بود، همان موقع یک موتور که رد میشد، مرا سوار کرد و به بیمارستان طرفه رساند که در بیمارستان از حال رفتم. در بیمارستان در اتاقی که بستری بودم، یکی دیگر از مصدومان به نام آقای آزادی که در سالن انتظار مراجعان تیر خورده بود و الان مرخص شده را دیدم. او به من گفت که مهاجمان داعشی بعد از تیراندازی به سمت مردم، دوباره آمدند و به مردم مجروح تیر خلاص میزدند. آقای آزادی که در مجلس مجروح شده بود، به من گفت که مردم خیلی ترسیده بودند، بعضیها میخواستند فرار کنند بعضی هم زیر صندلی پنهان شده بودند، همه ترسیده بودند.
قلبم آتش گرفت
عبدالسلیم قاضیپور، یکی از مصدومان این جنایت است که در بخش داخلی بیمارستان طرفه بستری است او 35 سال دارد و فارغالتحصیل کارشناسی ارشد در رشته حقوق بینالملل است که به تازگی استخدام شده و برای پیگیری کار استخدام و دیدار با نماینده گنبد کاووس به تهران آمده بود.
او میگوید: برای پیگیری کار استخدام و ملاقات با نماینده شهرمان به تهران آمده بودم، ساعت 10 و 20 دقیقه به مجلس آمدم. به من گفتند نماینده شهرمان ساعت 12 و 30 دقیقه به من وقت ملاقات داده است، دو ساعت مانده بود. دیدم هوای بیرون گرم است، با اینکه مسافر بودم و روزه نبودم اما امکان غذا خوردن در بیرون هم نبود، با خودم گفتم، دو ساعت باقیمانده را در سالن انتظار میمانم تا نوبتم برسد.هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که شنیدیم از بیرون سالن صدا میآید، اول فکر کردم صدای ترقه است، تعجب کردم، گفتم مگر مجلس جای شوخی و ترقه بازی است که یک دفعه همه داد زدند؛ «حمله تروریستی». ناگهان یک نفرالله اکبر گویان وارد سالن انتظار مراجعان در مجلس شد، کلت داشت، همین طور به طرف مردم تیراندازی میکرد و جلو میرفت، دو نفر دیگر هم همراهش بودند، آنها اسلحه بزرگ داشتند، سه نفر بودند، من زیر صندلی قایم شدم و سینه خیز رفتم زیر صندلی ردیف دوم. این سه نفر خیلی شتابان بودند و با عجله به سمت داخل مجلس میرفتند؛ هدفشان این بود که بزنند و جلو بروند، با دقت تیراندازی نمیکردند بعد از چند ثانیه نفر چهارم داخل آمد، او با کمال خونسردی و آرامش و با دقت به سمت مردم تیراندازی میکرد، اسلحه بزرگی داشت، نمیدانم ژ-3 بود یا کلاشنیکف، آن موقع دقت نداشتم. فرد چهارم با حوصله و بدون اینکه عجله و ترسی داشته باشد، یکی یکی بالای سر مجروحان میآمد و به سمت آنها شلیک میکرد، بیشتر به سر و قلب آنها شلیک میکرد. چند متر آن طرفتر از من، دو خانم بودند، یکی میانسال و یکی جوان، نمیدانستند به سمت راه پله یا جلو بروند، این دو زن از شدت ترس همدیگر را بغل کرده بودند و میلرزیدند، نفر چهارم به آنها نزدیک شد و یک تیر در سر و یک تیر در قلب هر کدام شلیک کرد. یک آقا هم چند متر آن طرفتر تیر خورد، تروریستها دقیقاً به سر و بدن و به نیم تنه بالا شلیک میکردند، من پشت دو صندلی قایم شده بودم یک دفعه رو به روی من ایستاد و به زانوی من شلیک کرد. من پشت دو صندلی قایم شده بودم، سر و بدنم را پشت صندلیها قرار داده بودم که تیر مستقیم به سر و تنم نخورد، با خودم گفتم اگر بخواهد به سمت سر من شلیک کند باید درست بالای سر من بیاید و اسلحه را عمودی بگیرد، خودم را آماده کرده بودم که اگر آمد، سریع سر اسلحه را بگیرم و به سمت بالا ببرم، آماده بودم که درگیر شوم. دو تیر به پای من خورد، یکی بالای زانو و یکی در کشاله ران، البته در بیمارستان بعد از اینکه این دو تیر را در روز پنجشنبه بیرون آوردند، روز شنبه در عکس دیدند که بالای کشاله ران هم یک چیزی شبیه گلوله یا ترکش است که آن را هم روز شنبه بیرون آوردند، خودم فکر میکردم دو تیر خوردهام و سومی را نمیدانم گلوله بود یا ترکش. من آخرین نفری بودم که تروریست چهارم به سمتش تیراندازی کرد، بعد از سالن انتظار خارج شد، با خودم گفتم ممکن است دوباره برگردد و تیر خلاص بزند، برای همین تصمیم گرفتم از سالن خارج بشوم و به بیرون بروم، خودم را به سمت در کشاندم، میترسیدم که تروریست دیگری در بیرون باشد، اما بیرون هیچ کس نبود، به بیرون که رفتم چند نفر مأمور پلیس را دیدم، آمبولانس هم رسیده بود و من نخستین مجروحی بودم که سوار آمبولانس شدم و به بیمارستان طرفه آمدم. من با پای خودم و با هشیاری سوار آمبولانس شدم ولی بعد که به بیمارستان رسیدم دیگر هیچی نفهمیدم. در سالن انتظار مجلس بیشتر از 30 نفر بودند، سالن شلوغ بود، سه نفر اول که وارد سالن شدند، خیلی جوان بودند، حدود 25 یا 26 ساله بودند، صورتشان را هم نپوشانده بودند، خیلی عجله داشتند و شتابان تیراندازی میکردند و جلو میرفتند. نفر چهارم اما یک فرد هیکلی بود که فقط یک پارچه نازک جلوی دهانش گذاشته بود سبیلهای «قلچماقیاش» از پشت پارچه معلوم بود، بالای 40 سال داشت و خیلی با آرامش و با دقت به سمت مردم تیراندازی میکرد، «تیر خلاص میزد. من از اینکه مصدوم شدم، ناراحت نیستم، تنها چیزی که مرا ناراحت کرد و قلبم را سوزاند، شهادت مظلومانه دو زنی بود که از ترس همدیگر را بغل کرده بودند و میلرزیدند و تروریست چهارم به سمتشان رفت و تیر خلاص زد. ای کاش من سرباز مجلس بودم و اسلحه داشتم و جلوی مجلس همه آنها را رگبار میبستم و اجازه نمیدادم که این طور مظلومانه مردم را به شهادت برسانند.
دو ساعت روی زمین بودم
طهمورث سمیعی، مجروح دیگری از حادثه تروریستی روز چهارشنبه مجلس است که در بیمارستان سینا بستری است، او میگوید: من جزو کارکنان کمیته امداد هستم، مشکل اداری داشتم که مجبور شدم برای پیگیری از نماینده شهرمان-رشت- کمک بگیرم، یک ماه کارم طول کشید تا انجام شد، آمده بودم تا جواب نامه نماینده مجلس را به او بدهم.
نوبت من شده بود که پیش نماینده بروم، میخواستم از پلهها بالا بروم که تروریستها وارد شدند، سه نفر اول وارد شدند و به سمت من هم تیراندازی کردند، دو تیر به بازوی چپ من اصابت کرد. فکر کنم دو نفر به سمت من تیراندازی کردند، میخواستم به بیرون بروم، اما در بسته بود که ناگهان یک نفر دیگر از تروریستها وارد شد و او هم از پشت به ناحیه کتف من تیراندازی کرد.من به زمین افتادم و از هوش رفتم، فکر کنم حدود دو ساعت روی زمین بودم، تا اینکه حدود ساعت 12 و نیم یا 13 که امنیت برقرار شده بود، آمبولانس آمد و ما را به بیمارستان سینا منتقل کرد. با اینکه از رشت آمده بودم اما چون نیت 10 روز ماندن در تهران را داشتم، روزه بودم البته سحری نخورده بودم. من چهره تروریستها را دیدم و بعد که تصویرشان منتشر شد، فهمیدم که سریاس یکی از کسانی بود که به سمت من تیراندازی کرد، یک لگد محکم هم به شکم من زد که جای آن هنوز کبود است. امیدوارم این افراد که تفکرات خطرناک خرافاتی دارند، قبل از اینکه بتوانند به مردم آسیب برسانند، نابود شوند.زمین پر از خون بود
عفت شهریاری، زنی حدود 60 ساله یکی دیگر از مصدومان این حادثه است که هنوز در بیمارستان سینا بستری است.» من یک مشکلی در کار بیمهام داشتم، به همراه خواهرم به مجلس آمده بودیم تا با کمک نماینده مجلس مشکلمان رفع شود. از بازرسی بدنی قسمت خانمها عبور کردیم و وارد سالن انتظار شدیم، دیدیم جا نیست، رفتیم و قسمت آخر سالن ایستادیم، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که تروریستها وارد شدند، اگر من چند ثانیه دیرتر از اتاق بازرسی بدنی بیرون آمده بودم حتماً از بین رفته بودم.سه نفر بودند که وارد شدند. همه را به رگبار بستند، من و خواهرم در انتهای سالن روی زمین نشستیم و سرمان را پایین گرفته بودیم، قدرت این را نداشتیم که برگردیم و نگاه کنیم فقط به خدا توکل کردیم، یک لحظه نگاه کردم دیدم جنازهها روی زمین است و همه جا پر از خون است. یک دفعه دیدم یک جوان حدود 24 یا 25 ساله که لباس سفید و شلوار مشکی پوشیده بود، رو به روی من ایستاده است، فاصلهاش با ما شاید حدود دو متر بود، کلت داشت و به سمت ما تیراندازی کرد، من و خواهرم تیر خوردیم، من از ناحیه ران پا تیر خوردم و خواهرم به دستش تیر خورد، من دو تیر خوردم؛ چند تا ترکش هم بود و بعد بیهوش شدم، زمانی به هوش آمدم که در بخش سی سی یو بیمارستان بودم.شهریاری میگوید: بعداً به ما گفتند دور و بر شما پر از پوکه بوده و خیلی خدا به شما رحم کرده که فقط دو تیر خوردید. واقعاً وحشتناک بود، امیدوارم برای هیچ کس پیش نیاید، وقتی تیر به پای من خورد، چون لباسم از جنس نفتی بود، آتش از آن بیرون زد و پایم گرم شد، آنجا بود که فهمیدم جوانهای ما که به جبهه رفتند، چهها دیدند و چه کشیدند.
ابراهیم خلفی، مردی 40 ساله و کارمند دفتر نماینده مجلس در این شهر است که با روحیه شاد در بخش داخلی بیمارستان سینا قدم میزند، دستش پانسمان شده است، میگوید: به تهران آمده بودم که یکسری مدارک را به نماینده شهرمان برسانم. در سالن انتظار نشسته بودم که یک دفعه دو تروریست وارد شدند، یک تیر شلیک کرد که به پهلوی من خورد، من به سمت حیاط فرار کردم، یکی از تروریستها، دنبال من آمد و دوباره به سمت من شلیک کرد که دو تیر دیگر هم به بازوی من خورد. چون خون زیادی از من میرفت، مرا رها کردند و به داخل مجلس رفتند.
منبع: روزنامه ایران
منبع: فردا
درخواست حذف خبر:
«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را بهطور اتوماتیک از وبسایت www.fardanews.com دریافت کردهاست، لذا منبع این خبر، وبسایت «فردا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۱۳۶۵۸۶۵۱ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتیکه در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.
خبر بعدی:
میترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شدهام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابهجا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند:
من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شدهام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابهجا شدیم. آخرین بار هم «رفح».
من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست میدادم. از جمع کردن خودم در مکانها خسته شدم. یادم میآید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابهجا میشدیم وسط راه ایستادم؛ دلم میخواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش اینهمه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار میشد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بیارزشتر است.»
درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزهجنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگهای آب و غذا و جابهجایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا میخوردم تأثیری روی من نداشت اما سختترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانوادهام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده میکردیم!
این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب میخوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه میداشتم، که آن را هم بعدها تیمم میکردم.
ما در جنگ همهچیز را بازیافت میکنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه میداریم و مقداری آب به آن اضافه میکنیم و میگذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را میجوشانیم و میخوریم. آبِ شستن لباسها و مایع ظرفشویی را نگه میداریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ
استفاده کنیم. پاکتهای پنیر و لیوانهای مقوایی را نگه میداریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطریهای شامپو و صابون را نگه میداریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباسها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده میکنیم. پردۀ درمانگاه را بهعنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده ها، خیمه درست کردیم.
دنیا اینگونه و به بیرحمانهترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.
کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش میآید که به یک دلیل هم میخندم و هم گریه میکنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشکهایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه میخوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبهای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران میبارید.
من هربار میخواستم بخوابم به آن زل میزدم و از سادگی این ایده میخندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم میآمد به چه دلیل اینجا خوابیدهام میزدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمهام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزادهام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشکها برای برادرزادهام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها میتوانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خندهام میشد، همان به گریهام میانداخت.
چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم میکردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانواییها نان میخریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم.
یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست میشد. من اول مجبور بودم هیچچیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانتبارم آنجا بودم خجالت میکشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز میکردم.
یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمیتوانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که میخواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان میآمدند و از آنجا بیرونمان میکردند و به اتاق دیگر میفرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بیسابقهای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.
در پناهگاه یک بار یکی از همکلاسیهای دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که میدیدمش. خودم را از نگاهش میدزدیدم چون خجالت میکشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمیتوانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان میدادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون میخواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالیکه در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث میشد حس کنیم کمی تسلی پیدا کردهایم! نمیدانم.
با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست میکردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبحها زود بیدار میشدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنهام میشود آب میخورم و هروقت خواستم توالت میروم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمیدهم.
همینطور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفتهام تا اینجا بخوانم با اینحال خسته و ترسیدهام. میترسم از اینکه این، زندگیام بشود. میترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
انتهای پیام/